لبخند بزن ستاره درخشان مرکز شماره یک، می خواهم نقاشی بکشم

دانش آموز شهید، علیرضا آبیز عضو مرکز شماره یک کانون پرورش زاهدان/ نفر اول سمت چپکاش موبایلم خاموش بود و این پیام را نمی گرفتم. گاهی اوقات در دسترس نبودن یک خصوصیتی دارد که قابل وصف نیست.حسین موذن همیشه عادت دارد خبرهای خوب بدهد.از مسابقه، جایزه، جشنواره و این طور چیزها حرف می زند.اما آن شب این پیام کوتاه را برایم فرستاد.

«در جنایت هولناک عوامل وهابی در زاهدان،علیرضا آبیز عضو مرکز شماره یک زاهدان شربت شهادت نوشید.»

وقتی حسین موذن خبر داد عضو مرکز شماره یک کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان زاهدان هستی، دلم لرزید.وقتی اسمت را برایم نوشت اشک در چشمانم حلقه زد. وقتی تاکید کرد دانش آموز سال سوم دبستان بودی، دیگر نتوانستم روی پا بایستم.خیلی آرام روی زمین نشستم.اتاق دور سرم می چرخید.

خبر دارم که همین دو سه روز پیش، امتحاناتت تمام شده بود. تازه داشتی یک نفس راحت می کشیدی که یک دفعه…

حسین می گفت: با برادرت محمود خیلی زودتر از پدرتان وضو گرفتید و بلافاصله به طرف مسجد رفتید.پدر آرام آرام پشت سرتان می آمد.شما خودتان را به صف نماز رسانده بودید. رکعت اول بود که پدربه آستانه درب مسجد رسید. او رسید اما به آسمان نرسید.

شاید من و تو هرگز همدیگر را ندیده باشیم. حداقل من که به یاد ندارم تو را دیده باشم. زاهدان آمده بودم اما بعید می دانم ملاقاتی میان من و تو اتفاق افتاده باشد.

علیرضای کوچک من

پسرک سوم دبستان ام

نازنین عضو کتابخانه شماره یک

می خواهم برایت نامه بنویسم اما دستانم قدرت نوشتن ندارند. قلم در دستانم نمی چرخد.حرف ها را یکی یکی روی صفحه کلید تایپ می کنم.حروف را باید چند بار تایپ کنم تا بتوانم یک کلمه را صحیح بنویسم. دستانم سست شده و چشمان خیسم از پشت شیشه عینک حروف را به درستی تشخیص نمی دهد.

هنوز آفتاب هست اما دیگر چه فایده ای دارد.اگر روز طولانی تر از این هم بشود تو دیگر به خانه برنمی گردی.حالا دیگر غروب، صبح، ظهریا شب فرقی با هم ندارند. الآن که این چند خط را می نویسم، تو را با خاک هم آغوش کرده اند. همان خاکی که با دستان هنرمندت از آن تندیس ها می ساختی. شاید نمونه ای از کارهایت هنوز در کتابخانه باشد.

حسین می گفت قرار بود امروز کتابی را که به امانت گرفته بودی، خلاصه نویسی کنی و آن را به کتابخانه تحویل بدهی. حالا دیگر خودت خلاصه ی یک کتاب هستی. اطمینان دارم که دوستم حسین یک روز خیلی نزدیک، دوستانت را در کتابخانه صدا می زند و ار آنها می خواهد تا کتاب زندگی قشنگ تو را خلاصه نویسی کنند.خبر دارم برای این تابستانت خیلی برنامه ها داشتی. یکی دو تا از نقاشی هایت را هم امروز صبح برایم با پست الکترونیکی فرستادند. خیلی قشنگ و جالب بود.تا دیشب از ستاره های آسمان نقاشی می کشیدی. خانم مربی از بهشت و بهشتیان برایت قصه می گفت. خیلی سوال ها در باره خدا از مربیانت می پرسیدی. کنجکاو بودی تا از آسمان ها بیشتر از زمین بدانی. کتاب هایی را به امانت می بردی که شگفت انگیز و رازآلود بود. با گل سفال و آن دستان کوچکت چیزهایی می ساختی که لبخند را بر لبان مربیان و دیگر اعضا می نشاند.

پسر جان، علیرضای عزیز!

حالا خودت یک ستاره ای. الآن جواب بسیاری از سوالات را می دانی. حالا تو از چیزهایی باخبری که حتی مربیانت هم با همه سوابق و تجربه هایشان از آن بی اطلاع هستند.از امشب به بعد خودت یکی از آن بهشتیان هستی.

راستی پسرک خوبم.

مراسم تشییع پیکر دانش آموز شهید علیرضا آبیز در زاهدانرسم دوستی فراموشی نیست.من و تو که همدیگر را ندیده بودیم. پس انتظاری نیست که تو از من یاد کنی.اما دوستانت، مربیان خوب کتابخانه و مدیر مهربان کانون پرورش استان سیستان و بلوچستان یعنی حسین موذن را فراموش نکن. حالا که در بهشت هستی و فرشتگان خوب خدا از تو پذیرایی می کنند، یاد اینان هم باش. دستان کوچکت را درست مثل زمانی که قنوت نماز می خواندی بالا بگیر و از مهربان پروردگارت برای پدر و مادرت، دوستانت، معلمانت ، مربیانت و همه و همه دعا کن.

گهگاه از آن بالا بالا ها که هستی لبخندی بزن تا دیگر اعضای کتابخانه تصویر قشنگت را نقاشی کنند. آنان دوست دارند ستاره ای را نقاشی کنند که لبخند بر لب دارد.

 

Published in: on مِی 31, 2009 at 7:51 ق.ظ.  Comments (18)