لبخند بزن ستاره درخشان مرکز شماره یک، می خواهم نقاشی بکشم

دانش آموز شهید، علیرضا آبیز عضو مرکز شماره یک کانون پرورش زاهدان/ نفر اول سمت چپکاش موبایلم خاموش بود و این پیام را نمی گرفتم. گاهی اوقات در دسترس نبودن یک خصوصیتی دارد که قابل وصف نیست.حسین موذن همیشه عادت دارد خبرهای خوب بدهد.از مسابقه، جایزه، جشنواره و این طور چیزها حرف می زند.اما آن شب این پیام کوتاه را برایم فرستاد.

«در جنایت هولناک عوامل وهابی در زاهدان،علیرضا آبیز عضو مرکز شماره یک زاهدان شربت شهادت نوشید.»

وقتی حسین موذن خبر داد عضو مرکز شماره یک کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان زاهدان هستی، دلم لرزید.وقتی اسمت را برایم نوشت اشک در چشمانم حلقه زد. وقتی تاکید کرد دانش آموز سال سوم دبستان بودی، دیگر نتوانستم روی پا بایستم.خیلی آرام روی زمین نشستم.اتاق دور سرم می چرخید.

خبر دارم که همین دو سه روز پیش، امتحاناتت تمام شده بود. تازه داشتی یک نفس راحت می کشیدی که یک دفعه…

حسین می گفت: با برادرت محمود خیلی زودتر از پدرتان وضو گرفتید و بلافاصله به طرف مسجد رفتید.پدر آرام آرام پشت سرتان می آمد.شما خودتان را به صف نماز رسانده بودید. رکعت اول بود که پدربه آستانه درب مسجد رسید. او رسید اما به آسمان نرسید.

شاید من و تو هرگز همدیگر را ندیده باشیم. حداقل من که به یاد ندارم تو را دیده باشم. زاهدان آمده بودم اما بعید می دانم ملاقاتی میان من و تو اتفاق افتاده باشد.

علیرضای کوچک من

پسرک سوم دبستان ام

نازنین عضو کتابخانه شماره یک

می خواهم برایت نامه بنویسم اما دستانم قدرت نوشتن ندارند. قلم در دستانم نمی چرخد.حرف ها را یکی یکی روی صفحه کلید تایپ می کنم.حروف را باید چند بار تایپ کنم تا بتوانم یک کلمه را صحیح بنویسم. دستانم سست شده و چشمان خیسم از پشت شیشه عینک حروف را به درستی تشخیص نمی دهد.

هنوز آفتاب هست اما دیگر چه فایده ای دارد.اگر روز طولانی تر از این هم بشود تو دیگر به خانه برنمی گردی.حالا دیگر غروب، صبح، ظهریا شب فرقی با هم ندارند. الآن که این چند خط را می نویسم، تو را با خاک هم آغوش کرده اند. همان خاکی که با دستان هنرمندت از آن تندیس ها می ساختی. شاید نمونه ای از کارهایت هنوز در کتابخانه باشد.

حسین می گفت قرار بود امروز کتابی را که به امانت گرفته بودی، خلاصه نویسی کنی و آن را به کتابخانه تحویل بدهی. حالا دیگر خودت خلاصه ی یک کتاب هستی. اطمینان دارم که دوستم حسین یک روز خیلی نزدیک، دوستانت را در کتابخانه صدا می زند و ار آنها می خواهد تا کتاب زندگی قشنگ تو را خلاصه نویسی کنند.خبر دارم برای این تابستانت خیلی برنامه ها داشتی. یکی دو تا از نقاشی هایت را هم امروز صبح برایم با پست الکترونیکی فرستادند. خیلی قشنگ و جالب بود.تا دیشب از ستاره های آسمان نقاشی می کشیدی. خانم مربی از بهشت و بهشتیان برایت قصه می گفت. خیلی سوال ها در باره خدا از مربیانت می پرسیدی. کنجکاو بودی تا از آسمان ها بیشتر از زمین بدانی. کتاب هایی را به امانت می بردی که شگفت انگیز و رازآلود بود. با گل سفال و آن دستان کوچکت چیزهایی می ساختی که لبخند را بر لبان مربیان و دیگر اعضا می نشاند.

پسر جان، علیرضای عزیز!

حالا خودت یک ستاره ای. الآن جواب بسیاری از سوالات را می دانی. حالا تو از چیزهایی باخبری که حتی مربیانت هم با همه سوابق و تجربه هایشان از آن بی اطلاع هستند.از امشب به بعد خودت یکی از آن بهشتیان هستی.

راستی پسرک خوبم.

مراسم تشییع پیکر دانش آموز شهید علیرضا آبیز در زاهدانرسم دوستی فراموشی نیست.من و تو که همدیگر را ندیده بودیم. پس انتظاری نیست که تو از من یاد کنی.اما دوستانت، مربیان خوب کتابخانه و مدیر مهربان کانون پرورش استان سیستان و بلوچستان یعنی حسین موذن را فراموش نکن. حالا که در بهشت هستی و فرشتگان خوب خدا از تو پذیرایی می کنند، یاد اینان هم باش. دستان کوچکت را درست مثل زمانی که قنوت نماز می خواندی بالا بگیر و از مهربان پروردگارت برای پدر و مادرت، دوستانت، معلمانت ، مربیانت و همه و همه دعا کن.

گهگاه از آن بالا بالا ها که هستی لبخندی بزن تا دیگر اعضای کتابخانه تصویر قشنگت را نقاشی کنند. آنان دوست دارند ستاره ای را نقاشی کنند که لبخند بر لب دارد.

 

Published in: on مِی 31, 2009 at 7:51 ق.ظ.  Comments (18)  

همچنان مبهوت مناعت طبع آن دختر دانش آموزم

                  امیرنعمت بنی آدم را جماعت خیرین مدرسه ساز استان تهران  می شناسند.آنهایی هم که صبح ها در پارک ملت تهران ورزش می کنند،  چهره اش را در ذهن دارند.یکی دو سال پیش من و امیرنعمت بنی آدم در غروب یکی از شب های ماه رمضان روبروی هم نشستیم و گپ زدیم. افطار را مهمان او و دوستانش بودم. بعد از آن بود که در یک جای خلوت نشستیم تا این مرد نیکوکار از خاطراتش در عرصه مدرسه سازی برایم تعریف کند. حرف های بسیاری میان من و او رد و بدل شد که نتیجه اش در کتاب «جلوه های عشق و ایثار» منتشر گردید. در یکی از خاطراتش به بزرگواری و کرامت بچه ها و خانواده هایی اشاره کرد که برای خودش یادگاری بود. او برایم چنین تعریف کرد:

یک روز دختر دانش آموزی که لباسی کهنه برتن داشت کنارم آمد و دعایی در حق من کرد. او گفت: الهی آن کمکی که به ما کردی خداوند صد برابرش را به شما بدهد.

آن قدر خالصانه این جمله را ادا کرد که من سر جایم میخکوب شدم.بعد از پرس و جو متوجه شدم که خانواده اش از وضعیت مالی مناسبی برخوردار نیستند.از خودش نشانی خواستم تا کمکی برایسان بفرستم، اما او نپذیرفت و هیچ آدرسی به من نداد.بعد هم به من گفت که او همه چیز دارد، در حالی که می دانستم سخت نیازمند کمک هستند.این رفتار و شخصیت او که نشان از بزرگواری و مناعت طبع وی داشت، همچنان در ذهنم باقیست و هرگز آن را از یاد نمی برم.

Published in: on مِی 30, 2009 at 10:22 ق.ظ.  Comments (1)  

نقش یک لقمه نان در تربیت

پس از فوت مادرش،الآن چند سال است که پدرش تنها زندگی می کند. همه بچه ها ازدواج کردند و حالا هر کدام صاحب همسر و فرزند هستند. دیشب داشت از پدرش تعریف می کرد. بخشی از خاطرات زندگی اش را در کنار من و یکی دو نفر از دوستان مرور می کرد.حرف که به مرام و معرفت قدیمی ها رسید، به ماجرای نان خریدن های پدرش اشاره کرد و گفت:

چند وقت پیش که برای دیدن پدرم به شهرستان رفته بودم، یک شب متوجه شدم که پدرمان تعدادی نان خریده و در سفره گذاشته است.

گفتم: پدر جان شما که یک نفر بیشتر نیستی، این همه نان می خواهی چکار؟

گفت: پسر جان! من با یک لقمه نان هم سیر می شوم. اما بارها اتفاق افتاده که همسایه ها وقت و بی وقت احتیاج به یکی دو قرص نان پیدا کرده اند و دستشان به جایی نرسیده است. من همیشه چند نان اضافه تر می گیرم و آن را لای سفره نگه می دارم. بارها اتفاق افتاده که همین چند قرص نان کار همسایه ای را راه انداخته است. برایش مهمان آمده اما نانوایی تعطیل بوده است. من نان را برای آنها می خرم.

***

حرف های دوستم مرا به یاد ماجرای چند شب پیش کبابی محله انداخت. یکی دو شب قیل همراه یکی از دوستان به کبابی محله رفته بودم. مرد 50 ساله ای منتظر آماده شدن غذا بود.در همین فاصله، خانمی وارد شد و سفارش یک پرس کباب داد. فروشنده به او گفت: خانم نان سنگک ندارم، فقط لواش هست. اگر می خواهید برایتان درست کنم.

زن نگاهش به نان سنگکی افتاد که روی پیشخوان بود. هنوز اشاره ای نکرده بود که صاحب کبابی گفت: این نان ها برای این آقاست. قبل از شما آمده و سفارش داده است. الآن هم که نانوایی تعطیل است. حالا چکار کنم؟

آن مرد هم که مثل ما این صحبت ها را شنیده بود، اصلا» به روی خودش نیاورد. او می توانست به راحتی نصف نان سنگک خودش را به آن زن بدهد  اما…

من و دوستم غذای خودمان را خورده بودیم از کبابی بیرون آمدیم. بالاخره نفهمیدم که آن خانم محترم به نان لواش رضایت داد یا از خیر سفارش کباب گذشت و رفت.

راستی میان این دو مرد و این قرص های نان چقدر تفاوت هست. انگار تفاوت در سفره هایی است که این دو نفر پای آن تربیت شده اند. تفاوت در نان هایی است که این دو نفر خورده اند. براستی که لقمه نان چه کارها که نمی کند.

Published in: on مِی 27, 2009 at 1:28 ب.ظ.  Comments (4)  

ارزش پول ایران در فاصله اسکناس 5 تومانی تا سکه 1000 ریالی

لحظه ای که سکه 1000 ریالی را به من داد، باور کردم که ارزش پول ایران امروز هم در مقایسه با گذشته کاهش یافت.از اتوبوس ریالی که پیاده شدم، یاد آن شبی افتادم که به اتفاق خانواده ام مهمان یکی از بستگان بودیم. آن شب صاحب خانه آلبوم خانوادگی اش را در حضور همسرم و دو فرزندم ورق می زد.ناگهان در وسط آلبوم چند اسکناس قدیمی نمایان شد. اسکناس های 50 و 100 ریالی متعلق به 30 سال پیش که خودم بارها نمونه هایش را به عنوان عیدی از بزرگترهای فامیل گرفته بودم.
پسر بزرگم در باره ا« اسکناس ها سوال کرد و من به او گفتم که در دوران کودکی ما پول ایران آنقدر ارزش داشت که برای واحد های کم ریالی هم اسکناس چاپ می کردند. برایش توضیح دادم که هر وقت دیدی اسکناس های یک کشور را جمع کردند و معادلش سکه ضرب کردند، بدان که ارزش پول آن مملکت پایین آمده است.حتی چاپ اسکناس های درشت تر هم همین معنا را دارد.
دوباره پرسید: یعنی وقتی من بزرگتر می شوم ممکن است…
گفتم: شاید تا آن روز اوضاع بهتر شد. اما یاد آن روزها بخیر که من از پدربزرگ و مادربزرگم اسکناس های تا نخورده 50 و 100 ریالی هدیه می گرفتم.اگر چنین روزهای شگفت انگیزی را در اقتصاد کشورم پیش بینی   می کردم، حداقل چند نمونه اش را یادگاری نگه می داشتم.حداقل تو امروز اسکناس های کهنه 100،200،500،1000،2000،5000 ریالی را برای خودت نگهدار. شاید آن روزی که تو پدر باشی، این اسکناس ها خودش خاطره انگیز بود.

Published in: on مِی 24, 2009 at 8:29 ق.ظ.  Comments (6)  

سرمایه یعنی پسرم که خادم محرومان است

زن های محله دور هم نشسته بودند و گپ می زدند. هر کسی چیزی برای بقیه تعریف می کرد. یکی از آن جماعت با غرور خاصی رو به دیگری کرد و گفت: همین چند روز پیش یک زمین تازه در فلان منطقه خریدیم. بالاخره آدم باید تا می تونه ملک و زمین برای خودش دست و پا کنه.

بانویی که مخاطب قرار گرفته بود، بدون ناراحتی دستی روی سر پسر کوچکش کشید و گفت: اگر شما تازگی یک زمین خریدی، من مدتهاست که سه تا زمین بزرگ  دارم. زمین هایی که بهترین محصولاتش را بزودی مردم شاهد خواهند بود.

پسرک که کنار مادرش نشسته بود با تعجب او را نگریست.حیرت زده بود که مادرش از کدام زمین ها سخن می گوید.تا آمد حرفی بزند، مادر دستش را به علامت سکوت مقابل صورت گرفت تا او بداند که الآن زمان مناسبی برای پاسخ گرفتن نیست.

گپ و گفت زنانه خانم های محله که تمام شد، این مادر و فرزند هم روانه خانه شدند.در بین راه پسر دوباره همان سوالی را که در ذهن داشت تکرار کرد. این بار مادرش گفت:مختار عزیزم! آن سه زمین مساعد کشت و کار که من از آنها حرف زدم، شما سه برادر هستید.شما بچه های من زمین های ارزشمندی هستید که در آینده بهترین محصولات را به مردم عرضه می کنید.زمین کشاورزی امروز مال ماست و فردا دیگری روی آن کار می کند. اما شما سه فرزند من چنان سودی به مردم می رسانید که دیگران یک عمر دعاگویتان خواهند بود.

سال ها از آن زمان گذشت. حالا جسم آن مادر زیر خاک آرام گرفته است. اینک کودکان بسیاری آماده تحصیل و فراگیری علم، دانش، ادب و اخلاق در مدرسه ای هستند که همان پسرک دیروز برای هم نوعانش در شهر خوی ساخته است.آنانی که امروز حاج مختار تکاور، تاجر خشکبار اهل آذربایجان غربی را می شناسند، خوب می دانند که این انسان نیکوکار با خدمات انسان دوستانه اش چه دعاهای خیری را روانه پدر و مادر خویش می کند.

آری، آن مادر مهربان چقدر خوب این زمین های مساعد را شناسایی کرده بود.او می دانست که زمین های معمول کشاورزی هرگز به اندازه وسعت روح و عظمت وجودی فرزندانش محصول نخواهد داد.آفرین به این تربیت که ثمراتش جاودانه می ماند.

نتیجه گفت وگوی من و حاج مختار تکاور در کتاب جلوه های عشق و ایثار در اختیار شماست.

Published in: on مِی 23, 2009 at 8:02 ق.ظ.  Comments (6)  

راز ماندگاری جهان پهلوان تختی در نگاه این کودک است

سمت چپ شیشه عقب اتومبیلش تصویری از جهان پهلوان غلامرضا تختی را چسبانده بود.سن و سالش در آن حد بود که نهایتا» 25 بهار را دیده باشد.وقتی سر چهارراه به کنارش رسیدیم، دلم می خواست از او بپرسم که میان این همه عکس و تصویر در دنیای امروز چرا غلامرضا تختی؟ اما سبز شدن چراغ راهنمایی این فرصت را از من گرفت. انتهای خیابان معروف فخرآباد یا همان محسن مشکی امروز، پسرکی 8 یا 9 ساله در حالی که کیف مدرسه  اش روی دوش او آویزان بود، خیره خیره به میوه های رنگارنگ مغازه دو دهنه نگاه می کرد.معلوم بود مدتهاست از این میوه ها نخورده است. چند نفری آمدند خرید کردند و رفتند اما پسرک همچنان چشم به میوه ها دوخته بود.انگار حالا که نمی توانست چیزی از آن میوه ها نوش جان کند، دست کم این فرصت را داشت تا قبل از رفتن به خانه، تعدادی از آن میوه ها را به تماشا بایستد. نانوایی لواش ماشینی خلوت بود. بنابراین همکارم بی درنگ توقف کرد تا تعدادی نان برای خانه بخرد.من هم همراهش به نانوایی رفتم. همانطور که او سرگرم جمع کردن نان ها بود، نگاهم به دو طرف تنور ماشینی افتاد. صاحب نانوایی در هر دو سمت تنور، تصاویری از غلامرضا تختی را چسبانده بود. انگار می خواست هر بار که نگاهش به بالا می افتد، عکس جهان پهلوان و جوانمردی اش مقابل دیدگان او قرار بگیرد. این سه تصویر تنها در فاصله غروب یکی از همین روزهای بهاری برابر چشمانم قرار گرفت. درست در فاصله ی زمانی ترک محل کار و رسیدن به منزل بود که این لحظه ها در ذهنم ثبت شد. صبح روز بعد در حالی که با یکی از اتوبوس های ریالی راهی میدان ولی عصر(عج) بودم، دوباره تصویر غلامرضا تختی را دیدم. راننده این عکس را بالای سرش نصب کرده بود. در فاصله زمانی کمتر از 12 ساعت، آن هم بدون هیچ جست و جویی 3 بار تصویر جهان پهلوان در برابر نگاهم قرار گرفت.همانطور که به طرف محل کارم می رفتم، این نکته در ذهنم نقش بست: جهل و دو سال از مرگ جهان پهلوان تختی می گذرد اما انگار او هنوز زنده است و در جای جای این جامعه حضور دارد. سالی که من دیده به جهان گشودم، او چشم از جهان فرو بست. هر کجا عکسش هست، به یقین عشق و علاقه ای پشت آن نهفته است.راستی چرا تختی هنوز برای مردم این جامعه محبوب است اما برخی از به ظاهر زندگان که هزار آلودگی برای دیگران دارند، مرده محسوب می شوند؟چرا اینان منفورند اما تختی وهزاران چون او که خیرشان به مردم می رسید و اینک دستشان از دنیا کوتاه است همچنان محبوب قلوب مردمانند؟ شاید جواب این سوال را باید از آن کودکی پرسید که مات و مبهوت به میوه های رنگارنگ نگاه می کرد. همان که پدرش قدرت خرید چنین نعمت هایی را ندارد.همان که مادرش باید در خانه دیگران کارگری کند تا لقمه ای نان سر سفره بیاورد.او بهتر می تواند بگوید چرا غلامرضا تختی که جسمش 42 سال پیش زیر خاک رفت، هنوز نامش درسینه های مردم زنده است، اما برخی زندگان از نگاه دانش پزشکی، در قلب مردمان مرده ای بیش نیستند.آری او می داند از او باید پرسید

Published in: on مِی 19, 2009 at 6:55 ق.ظ.  Comments (6)  

جومونگ بدون شمشیر ایران را تصرف کرد

به محض شروع سریال، مرد آرایشگر دست از کار کشید و فقط با شانه و قیچی آن هم بالای سر مشتری بازی بازی می کرد.تمام نگاهش متوجه تلویزیون بود تا بداند صحنه های بعدی این افسانه به کجا ختم می شود. بالاخره آهنگ پایانی سریال او را وادار کرد دوباره دست به کار شود و موهای مشتری را اصلاح کند.

وقتی این ماجرا را در محل کارم برای همکارانم توضیح دادم، یکی از آنها خندید و گفت: این که اتفاق مهمی نیست. جومونگ آدم های تحصیل کرده ایرانی را هم تسخیر خود کرده است. همین چند روز قبل که فرزندم را به یک درمانگاه برده بودم، آقای دکتر محل طبابتش را رها کرده بود و در وسط سالن محو تماشای جومونگ و افسانه اش بود. حالا شما می گویید یک آرایشگر کارش را رها کرده است تا این افسانه را به تماشا بنشیند.

ناگهان یاد آن جوان روستایی افتادم که از پدرش خواسته بود تا گوسفندانش را بفروشد و به او پولی بدهد تا به کشور کره برود و با فلان خانم این سریال ازدواج کند. همان جوانی که وقتی جواب منفی گرفته بود دست به خودکشی زد و ….

من فقط چند صحنه از این سریال را آن هم از روی ناچاری در منزل بیشتر ندیده ام.سریال های کره ای پیش از آن را هم اصلا» تماشا نکرده ام. اما احساس می کنم نویسنده، کارگردان و هنرپیشه های این سریال کره ای آن قدر قدرتمند هستند که بتوانند بر مردم ایران نفوذ کنند و اگر لازم شد حرف خود را در این سرزمین کهن به کرسی بنشانند. همزمان با شروع این سریال، اغلب خیابان ها در مقایسه با زمان های مشابه خلوت تر است و قریب به اتفاق شبکه های تلویزیونی و حتی ماهواره ای در ایران خالی از تماشاگر شده و جملگی به اتفاق مبهوت جومونگ هستند.

براستی که جومونگ چه حکومتی بر دل های ملت ایران دارد.ملتی که خود هزاران افسانه دارند اما از مرحمت صدا و سیما مبهوت و حیران سرزمین کره هستند و دل در گرو لحظه لحظه های افسانه های آن دیار دارند. اگر چنین نبود امروز سی دی ها و دی وی دی های این سریال در خانه های مشتاقان جای نداشت و کسی به شما تعارف نمی کرد تا بلوتوث قسمت های بعدی آن را روانه موبایلتان کند و ….

Published in: on مِی 16, 2009 at 7:01 ق.ظ.  Comments (9)  

خاطره بد من از پلیس بی معرفت اتوبان

عکس تزیینی استهنوز چند کیلومتری از تهران فاصله نگرفته بودیم که ترافیک اتوبان کرج شروع شد.بنا به دعوت یکی از دوستان قدیمی، راهی طالقان بودیم.ترافیک آن قدر بود که بارها در بعدازظهر آن پنجشنبه ناچار بودیم مثل بقیه خودروها توقف کامل داشته باشیم. به هر حال از کرج رد شدیم. همسرم پشت فرمان بود و من گهگاه با دوستانم یعنی آقایان محمدعلی آذرپیرا و حیدر فرحناکی در تماس بودم تا بتوانیم به اتفاق هم به سمت طالقان برویم. هنوز هوا تاریک نشده بود که ما هم مثل بقیه رانندگاه، چراغ های اتومبیل مان را روشن کردیم. هنوز 5 کیلومتر تا اول جاده طالقان مانده بود که همراهانمان را پیدا کردیم. پشت سر آنها حرکت می کردیم. یکی دو کیلومتر تا خروجی اتوبان به سمت طالقان مانده بود که چشممان به بنز الگانس پلیس جاده افتاد. در مسیر کندرو به آرامی حرکت می کرد و ما هم در همان مسیر بودیم. هنوز خیلی از پلیس فاصله نگرفته بودیم که به راه افتاد.درست پشت سرمان قرار گرفت و در اندک زمانی به خودرو ما از پشت بلندگو اشاره کرد تا توقف کنیم.اولش باور نمی کردیم که مخاطبش باشیم. من به عقربه سرعت سنج ماشین نگاه کردم. دیدم سرعت ما مجاز است. سبقت غیر مجاز هم نگرفته بودیم. در همین فکر و خیال بودم که پلیس به کنارمان آمد و با اشاره دست از ما خواست تا توقف کنیم.

از ماشین پیاده شدم و به طرف پلیس رفتم. دوستم هم چند متر جلوتر، درست در اول خروجی اتوبان به طرف طالقان ایستاد.افسر پلیس همانطور که در بنز الگانس نشسته بود از من مدارک طلب کرد. با تعجب پرسیدم مگر چه خلافی انجام داده ام.سرعت یا سبقت غیر مجاز که نداشتم. دو نفر سرنشین جلو هم که کمربند بسته بودیم. حالا برای چه…؟

لبخند تلخی زد و گفت: چراغ سمت راست عقب ماشین شما خاموش است. این خلاف است و شما باید جریمه بشوید.حالا مدارک را بدهید.

همانطور که مدارکم را تحویلش می دادم به او گفتم: وقتی آدم خلاف مشخص انجام می دهد تکلیفش روشن است. من تازه چند دقیقه است که چراغ ماشین را روشن کرده ام. جایی هم که توقف نداشته ام تا بدانم یکی از چراغ های عقب ماشینم کار نمی کند. هر دو چراغ ترمزها هم که سالم است. من هم که علم غیب ندارم تا بدانم درست در همین فاصله چراغ سوخته تا آن را بلافاصله عوض کنم. چرا باید بابت چیزی که اصلا» از آن خبر ندارم جریمه بپردازم؟

این بار کمی خودش را روی صندلی بنز الگانس جابجا کرد و گفت: من همین حالا می توانم ماشین شما را متوقف کنم و آن را تا صبح نگهدارم. معیوب بودن یک چراغ هم خودش باعث تصادف می شود. بنابر این شما تخلف کردید و ….

بالاخره برگ جریمه را نوشت و آن را با مدارک ماشین تحویلم داد. بعد هم توصیه کرد فلاشر های ماشین را روشن کن و درست پشت سر اتومبیل همراهت حرکت کن تا به مقصد برسی.

بنز الگانس پلیس که به میان اتوبان رفت، ما هم مسیر طالقان را در پیش گرفتیم.وقتی به مقصد رسیدیم، یکی از دوستانم که آدم باتجربه و دنیا دیده ای هست رو کرد به من و گفت: اگر من به جای آن افسر پلیس بودم، فقط یک تذکر می دادم و می رفتم. شما در این بین مقصر نبودید.آدم که علم غیب ندارد تا بداند چراغ اتومبیلی که تا حالا سالم بوده، همین الآن سوخته و او هم باید بلافاصله آن را تعویض کند.آن پلیس شاید کار قانونی انجام داده باشد و ظاهرا» به وظیفه اش عمل کرده باشد، اما اگر به یک تذکر بسنده می کرد در ذهن شما ماندگارتر بود.

افسوس که بسیاری از ما مردم بلد نیستیم خاطرات خوبی از خودمان در ذهن دیگران به یادگار بگذاریم. من این جریمه را که از روی بی معرفتی پلیس اتوبان صادر شده بود پرداخت کردم، اما …

Published in: on مِی 11, 2009 at 8:32 ق.ظ.  Comments (5)  

«بوسه» مناسب نیست اما «متعه» اشکالی ندارد

پس از گذشت چند سال از فوت پدرش، تصمیم گرفت در سالروز وفاتش متنی را بنویسد تا به یادگار در روزنامه منتشر کند.چون اهل قلم بود نوشت:

عزيزترين پدر دنيا

پنجمين بهار است كه پشت در خانه ات ايستاده ايم. همان سنگ چهارگوش سفيد كه روي آن اسمت را نوشته اند. مي شود لحظه اي از آسمان به زمين بيايي تا روي ماهت را ببوسيم؟

متن را در اختیار ویزیتور آگهی های روزنامه گذاشت و چنین جواب گرفت:

خیلی عاطفیه.جمله آخرش هم خلاف شئونات اسلامیه. کلمه» بوسه» مناسب روزنامه نیست. تازه اگه همكارم بود به بقيه اش هم ايراد مي گرفت. آخه مي دونين روزنامه گستره توزيع كشوري داره . بعد اگه يك نفر بياد و از متن شما خوشش بياد و بعدش بره همين متن رو براي يك مرد جوان بنويسه،‌مي دونين چي مي شه؟

بانوی اهل قلم خط آخر دوباره تصحیح کرد:

مي شود لحظه اي از آسمان به زمين بيايي؟ برايت عطر باغچه را آورده ايم.

دوباره متن را خواند و خطاب به آن خانم گفت: چرا نوشتين عطر باغچه؟

بعد از خواندن این نکته ها بر روی وبلاگش، نگاهم به یک مجموعه کتاب سه جلدی برای نوجوانان افتاد.یادم آمد که در همین کتاب واژگان مختلفی را برای نوجوانان شرح داده اند. یکی از این واژگان کلمه» متعه» است.من خودم دو فرزند دارم که هنوز در دوران کودکی هستند.یکی دو سال دیگر فرزند بزرگم پا به عرصه نوجوانی می گذارد. با این وجود به خودم اجازه نمی دهم این مجموعه سه جلدی را برایش تهیه کنم.بارها از خودم سوال کرده ام که یک نوجوان چه دلیلی دارد که این کلمه را بیاموزد و چگونگی انجام این عمل را فرا بگیرد.

بنابر این در وبلاگ آن همکار اهل قلم یادداشتی بدین مضمون گذاشتم:

اینجا ایران است.

بوسه زدن فرزند بر گونه پدر خلاف شئونات اسلام است.

اما تشریح واژه «متعه» برای نوجوان 12-10 ساله امری ضروری و حائز اهمیت است. دانش آموز مقطع راهنمایی باید بداند که چگونه  صیغه کند و نیازی به گفتن متن عربی آن هم نیست. اما …

اینجا ایران است.

Published in: on مِی 6, 2009 at 12:33 ب.ظ.  Comments (3)  

دکترا داشت اما کتاب ریاضی دبستان را هم مرور می کرد

سال اول ورود به دانشکده باید درس ریاضی و آمار را می خواندیم. آن روزها دکتر پرویز شیرانی این درس را ارائه کرده بود و بچه های رشته علوم ارتباطات هم این درس پایه ای را باید می گذراندند. جلسه اول یا دوم بود که دکتر شیرانی یک معادله ریاضی روی تخته سیاه نوشت و یکی از دانشجویان را صدا زد تا آن را حل کند. کسانی که در دبیرستان ریاضی فیزیک یا علوم تجربی خوانده بودند خیلی راحت از پس سوالات برمی آمدند. من هم که اقتصاد خوانده بودم مشکلی نداشتم. اما از بد حادثه استاد کسی را صدا زد که در ریاضیات و آمار بسیار ضعیف بود و مدتها هم از این مباحث دور بود.

طرف وقتی پای تخته سیاه رفت، معادله را تا انتها حل کرد اما در ساده کردن کسر دچار یک خطای فاحش شد. فکر می کنم کار به آنجا رسید که کسر 5/1 را با 1/5 اشتباه گرفت و نتیجه را عدد 5 نوشت. وقتی چشم دکتر به این نتیجه افتاد لحظه ای برآشفته شد و با عصبانیت طرف را خطاب قرار داد و گفت: برگرد به دوران دبستان و حل کردن مسئله ریاضی را دوباره یاد بگیر. هر وقت ساده کردن کسر را آموختی دوباره سر کلاس من حاضر باش.

بعد هم رو کرد به دانشجویانش و گفت: من دکترای ریاضی و آمار از دانشگاه های هندوستان دارم. سال های زیادی است که تدریس می کنم. تا امروز چند کتاب تالیف کرده ام و تعدادی مقاله دارم. با این وجود هر سال که آموزش و پرورش کتاب های ریاضی را منتشر می کند من آنها را نگاه می کنم. هر سال کتاب های درسی فرزندانم را نگاه می کنم، شاید نکته تازه ای در آنها باشد که من ندانم و از این طریق آنها را یاد بگیرم و یا برخی چیزها را مرور کنم.

من با این تحصیلات و تجربه برای خودم ننگ نمی دانم که هر سال نگاهی به کتاب های آموزش و پرورش یا سایر کتب دانشگاهی بیاندازم. شما چرا خجالت می کشید سراغ مطالبی بروید که به هر دلیل آنها را فراموش کرده اید. باور کنید که این ننگ نیست که انسان به سال های قبل برگردد و آنچه را فراموش کرده دوباره بخواند و یاد بگیرد.

دکتر شیرانی این حرف ها را زد و بعد سراغ درس جدید رفت. خاطرم هست که او برخلاف اغلب اساتید دانشکده، هرگز حضور و غیاب هم نمی کرد. او می گفت درس های من به هم پیوسته است. اگر یک جلسه غایب باشید، درس جلسه بعد را خودتان متوجه نخواهید شد. حرفش کاملا» درست بود. هر کسی یک جلسه غایب بود، برای جلسه بعد دچار مشکل می شد و باید مطالعه زیادتری می کرد تا مطلب او را درک کند. الآن سالها از آن جلسه می گذرد، اما خاطره آن تدریس و آن جمله دکتر شیرانی هنوز در ذهنم باقیست.

آری! گاهی اوقات لازم است به گذشته ها برگردیم و آنچه را فراموش کرده ایم دوباره مرور کنیم. من این بازگشت به گذشته و دوباره آموختن فراموش شده ها را از دکتر پرویز شیرانی دارم.

 

 

Published in: on مِی 2, 2009 at 11:53 ق.ظ.  Comments (6)