روی پله اول نشسته بود و نکته ها را یکی یکی برای جوانان و نوجوانان حاضر در مجلس بازگو می کرد. در وهله اول ظاهرش نشان نمی داد که از هنر و ادبیات هم چیزی بداند. وقتی احساس کرد فضای جلسه نیاز به شنیدن داستان دارد، سراغ یکی از خاطراتش در شهر تبریز رفت و گفت:
در یکی از سال های گذشته، قرار بود من برای مدت سی شب در ماه رمضان در یک مسجد برای مردم صحبت کنم. در یکی از شب ها احساس کردم مخاطبانم ادامه بحث های شب های پیشین را بر نمی تابند و لازم است که من راه دیگری را در پیش بگیرم. بنابراین سراغ قصه و داستان رفتم. نکته های متعددی را برایشان شرح دادم تا سرانجام وقت مجلس هم به پایان آمد.وقتی برنامه ام تمام شد و آمدم یک استکان چای بخورم، یکی ازبزرگ ترهای مجلس که کنارم نشسته بود مرا خطاب قرار داد و گفت:
تا حالا شما چند نکته و داستان برایمان تعریف کردید و اکنون من می خواهم یک قصه واقعی برایتان تعریف کنم. قصه هم از این قرار است:
ما یک خانواده اهل ورزش هستیم. یعنی من و برادرانم سالیان قبل کشتی کار می کردیم. یادم هست یک بار قرار بود برادرم با جهان پهلوان تختی کشتی بگیرد. برادرم جوان بود و آن زمان تازه نامزد کرده بود. ما می دانستیم که برادرمان کشتی سختی در پیش خواهد داشت و احتمال باخت او به تختی هم زیاد بود. پیش از آن که برنامه کشتی شروع شود من نزد جهان پهلوان تختی رفتم و به ایشان گفتم که برادرم چه وضعیتی دارد. برایش تشریح کردم که برادرم تازه نامزد کرده و اتفاقا» نامزدش هم امشب شاهد این مسابقه است. از تختی خواستم تا اگر امکان دارد هوای برادرمان را داشته باشد. یادم هست که جهان پهلوان دستش را روی چشمش گذاشت و خیلی با احترام جواب مرا داد.
وقتی آن شب مسابقه کشتی شروع شد، تنها من می دانستم که جهان پهلوان تختی چه حس و حالی دارد. برایم کاملا» مشهود بود که او کشتی نمی گیرد و فقط با برادرم کلنجار می رود.بالاخره کار به جایی رسید که برادرم بر تختی پیروز شد. برادرم پیش نامزدش رو سفید شد. او در ظاهر پیروز میدان بود اما من می دانستم که تختی قهرمان واقعی بود. چرا که حاضر نشد پیروزی روی تشک را به قیمت شکستن دل ما کسب نماید.
بعد از آن که داستان آن مرد را برای ما و بقیه جوانان حاضر در مجلس تعریف کرد، یک نفر از میان جمع برخاست و با صدای بلند برای تختی طلب مغفرت از خداوند کرد. بعد هم تمامی افراد حاضر در مجلس برای شادی روح آن جوانمرد صلوات فرستادند. صلوات که تمام شد، سخنران دوباره گفت: امروز شاید هیچ چیزی از جسم تختی باقی نمانده باشد، اما این جوانمردی ها و مروت های او در زندگی اش بود که باعث شد شما اکنون یادش را گرامی بدارید و با شنیدن یک خاطره از او نامش را به نیکی ببرید. پس بیاییم در زندگی خود چنان باشیم که پس از رفتن، دیگران هم با شنیدن اسم ما، یادمان را گرامی بدارند و از خداوند برایمان طلب مغفرت کنند. هر کدام از ما به نوبه خودمان می توانیم در زندگی چنان باشیم که دوست داریم با ما چنان باشند.
آری ، آن شب من نکته تازه ای اززندگی جهان پهلوان تختی را شنیدم. تا آن شب تنها تصور می کردم که فقط پوریای ولی بود که به خاطر دعای یک مادر با حریفش چنین برخوردی کرده بود. براستی که غلامرضا تختی همچنان بزرگ است و در یادها همچنان بزرگ هم خواهد ماند. او تا آن زمان می ماند که جوانمردی و مروت می ماند.